ریحان عسلی  ریحان عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

◕‿◕ ریحان عسلی ◕‿◕

هو الشافی

سلام به همه ی دوستان می خواستم واسه انار خانمی که بدلیل واژگون شدن سماور الان تو بیمارستان در وضعیت خیلی بدی به سر می بره همگی دعا کنیم أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَكْشِفُ السُّوءَ   خدایا به دل مادرش رحمی کن و انار برای بار دیگه بذار در آغوشش انار جون از دوستی وبلاگیم نیست اما من وظیفه خودم دونستم که  این پست رو تقدیم کنم به انار دوستان عزیزی که این پست رو میخونید بدونید که انار جون به دعاهای شما خیلی احتیاج داره     آخرین اطلاعات در مورد حال انار شنبه 10 دی نوشت: امروز با مامان انار صحبت کردم..انار نازنین تو آی سی...
13 دی 1390

ریحانه و ادامه سفرش به تبریز

سلام همونطور که تو پستاي قبلي گفتم شنبه 90/08/28 از بوشهر حرکت کرديم به سمت تهران و ساعت 2 نيمه شب تو شب باروني رسيديم تهران و مستقیم رفتيم خونه عمه ريحان جوني بيچاره عمه و مادر شوهرم تا اون موقع بيدار بودن ريحانه هم وقتي خواستم ساکتو بردارم بيدار شدي از بس سرو صدا کرديم زهرا هم بيدار کردیم البته از اونجایی که ریحانه رو دوست داره خوش به حالش شد و کمي باهات بازي کردن و ساعت 3:30 نيمه شب بود که خوابيديم ریحان عسلی خونه عمه جون فردا شبم رفتيم خونه خاله ستاره اولين بار بود که مي رفتي خونه خاله جونت ريحاني کلي با سامي بازي کردين سامي اسباب بازياشو آورد تا ريحاني بازي کنه آفرين خواهرزاده ي خوبم ریحان عسلی و سامی مشغول بازی از او...
3 دی 1390

ریحانه و روز آخر در زادگاه مامانی

سلام از شب قبل که از خونه مامان بزرگم برمی گشتیم از اونجایی که تو این 50 روزی که اونجا بودیم زمینی  پدرم که بعدها تبدیل به باغ میشه رو نرفته بودم تصمیم گرفتیم روز آخر رو اونجا بریم من بغیراز روزای اول که بوشهر بودم یه بار رفتم دیگه نرفته بودم تا اون روز کهگل و درخت کاشته بودن باغ در حال احداث تورو خدا نشستنشو ببینید با وجود اینکه هنوز تکمیل نشده بود اما بازم خوش گذشت شایدم چون همه دورهم بودیم بعداز اونم من و بابایی و ریحانی یه سر رفتیم کنار دریا هوا اون روز عالی بود ریحان عسلی و دریای همیشه خلیج فارس بعد از کنار دریا رفتیم خونه تا واسه دعوت شام عمو حسنم حاضر بشیم زن عمو زهرا و عمو حسن کلی زحمت کشیده بودن و 3 نم...
1 دی 1390

ریحانه و خونه خاله ستاره

سلام این سری که تهران بودیم هم خونه عمه جون و هم خونه خاله ستاره اولین بار بود که می رفتی عسلیم از اونجایی که مسیر خونه خاله جون نزدیکای فرحزاد بود یه دوری هم به یاد اون روزایی که تهرون زندگی میکردیم زدیم اگه خونه خالینا نمی خواستیم بریم حتما شام رو اونجا می خوردیم اما من بیشتر دوست داشتم برم خونه خواهری تا شام رو اونجا باشم یه دو ساعتی اونجا بودیم من از فرصت استفاده کردمو یه پست هم واسه وبلاگت گذاشتم (ریحانه و شروع سفر به زادگاهش) اینم عکسای اون روز   اینجا بابایی رفته گوجه بخره قبل از رفتن به خاله جون زنگ زدم چیزی لازم نداری و... خاله ستاره شیرینی ایلیا رو داشته باش عکس ریحانی در کنار عکس سامی ریحانی ببین همه...
1 دی 1390

ریحانه و اتاق دختر عمه اش زهرا

  سلام زهرا تو خونواده ما  جزء دخترایی که خیلی دختر دوسته و بلد چطوری با بچه رفتار کنه اون روزی که ما تهراون بودیم زهرا جون شیفت صبح مدرسه بود ساعت حوالی 10 بود که زنگ زد خونشون که مامانش واسه زنگ آخر که ورزش دارن به بهونه ی اینکه نوبت دکتر داره بره دنبالش تا بیاد خونه و با ریحانی بازی کنه چقدر به قول ترکا که میگن یاناسان (نسوزی ) از این کارش خندیدیم ساعت 12 بود که بابایی و عمه جون رفتن دنباله زهرا جون ریحانی روی تخت زهرا جون   بدون شرح ...! کندو کاو درون کمد زهرا جون عاشق ریخت و پاشی ریحانی ! زهرا جون از بس ریحانه رو دوست داره عکسای ریحانی رو وسط عکسای مامان و باباش که البته من برداشتم گذاشته...
1 دی 1390

ریحانه و ترس مامانی

سلام چقدر این روزا شیطون تر شدی اصلا نمی تونم به کارای خونه برسم ریحان عسلی الان چند وقته که میخوام آشپز خونه رو جمع و جور کنم تا میرم تو آشپزخونه از اونجایی که واسه شما ورود ممنوع داره و نمیتونی بیآی شما هی جیغ میکشی که میشینه رو اعصابم وقتی هم میآرمت تو فقط کار خراب کنی ******************************* چند روز پیش از اونجایی که خونمون گل خونه داره یه گربه اومده بود روی شیشه اش نشسته بود (هوای بیرون که سرده گربه ها اطراف دودکش ها رو خیلی دوست دارن ) منم که عادت دارم هر وقت میرم تو اتاق یه نگاهی به اون بالا میندازم تا چشمم افتاد به بالا یهو نا خودآگاه باز ترسیدم و منو برد به اون روزایی که تازه بدنیا اومده بودی داستان از این قراره: م...
1 دی 1390

من و دردودلم برای پدر بزرگم

سلام   امروز عکسای مراسم رو که دیدم شوشو هم خونه بود ریحانی گریه میکرد بغلش کردم شوشو نشست و یکی یکی عکسا باز شدن امروز خاله ستاره برام ایمیل کرد تا دیدم اعلامیه شو زدم زیر گریه هق هق خیلی دلم گرفت همسری از گریه ام یه جوری شد دیدم دست و پاش گم کرد زودی close زد و نذاشت بقیه عکسارو ببینم ریحانه رو از بغلم گرفت رفتم زیر نور گیر خونه نشستم و هی گریه کردم   خدایا بیامرزدتت خیلی مرد خوبی بودی الهی جات تو بهشت باشه قبل از اینکه عکسارو ببینم حوالی ساعت 1:30 ظهر بود با مامانم حرف میزدم میگفت رفتم غسال خونه دیدم صورتش خیلی خوشگل شده بود میگفت این چند روزا قبل از فوتش خیلی بهتر شده بود کسی فک نمیکرد بخواد بمیره ...
1 دی 1390